طواف

یازده بار جهان گوشهء زندان کم نیست
کنج زندان بلا گریهء باران کم نیست

سامرائی شده ام ، راه گدایی بلدم
لقمه نانی بده از دست شما نان کم نیست

قسمت کعبه نشد تا که طوافت بکند
بر دل کعبه همین داغ فراوان کم نیست

یازده بار به جای تو به مشهد رفتم
بپذیرش به خدا حج فقیران کم نیست

زخم دندان تو و جام پر از خون آبه
ماجرائی است که در ایل تو چندان کم نیست

بوسهء جام به لب های تو یعنی این بار
خیزران نیست ولی روضهء دندان کم نیست

از همان دم پسر کوچکتان باران شد
تاهمین لحظه که خون گریه ء باران کم نیست

در بقیع حرمت با دل خون می گفتم
که مگر داغ همان مرقد ویران کم نیست

سید حمید رضا برقعی

زهر

قسمت این بود که من هم  به جوانی بروم        
با دلی سوخته زین وادی فانی بروم

آنچنان زهر بهم ریخته ارکان مرا                      
نفسی نیست که با آه و فغانی بروم

پسرم کاش بیاید به سرم یک لحظه                
تا برم توشه از آن گنج نهانی بروم

مادرم سوخت در این ماه از آن شعله در        
سوخته از غم آن یاس خزانی بروم

یا حسین اشهد موتم شده و از داغش          
با دو چشمی شده خون زاشک فشانی بروم

دست وپا می زنم اما بخدا با یاد                  
آن تن له شده از اسب دوانی بروم

زیر لب گفت به عباس پریشان زینب              
بی تو تا شام بلا با چه امانی بروم

زینب آن عمه مظلومه من گفت به شام          
کاش از این معرکه چشم چرانی بروم

مجتبی صمدی

جمعه ها طبع من احساس تغزل دارد

جمعه ها طبع من احساس تغزل دارد

ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد

 

بی تو چندیست که در کار زمین حیرانم

مانده ام بی تو چرا باغچه ام گل دارد

 

شاید این باغچه ده قرن به استقبالت

فرش گسترده و در دست گلایل دارد

 

تا به کی یکسره یکریز نباشی شب و روز

ماه مخفی شدنش نیز تعادل دارد

 

کودکی فال فروش است و به عشقت هر روز

می خرم از پسرک هر چه تفال دارد

 

یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت

یک قدم مانده زمین شوق تکامل دارد

 

هیچ سنگی نشود سنگ صبورت ، تنها

تکیه بر کعبه بزن ، کعبه تحمل دارد...

 

سید حمیدرضا برقعی

يك شب بيا ستاره بريزم به پاي تو

يك شب بيا ستاره بريزم به پاي تو

اي آفتاب من همه چيزم فداي تو

 

يك شب بيا به ما برسد اي اذان صبح

از پشت بام مسجد كوفه صداي تو

 

ما مدتي است خانه تكاني نكرده ايم

شرمنده ايم در دل ما نيست جاي تو

 

غير از همين دو قطره اشكي كه مانده بود

چيزي نداشتم كه بيارم براي تو

 

از روزهاي هفته سه شنبه براي من

شبهاي پنجشنبه و جمعه براي تو

 

روزي به خاطر سفر جمكران من

روزي به خاطر سفر كربلاي تو

 

علی اکبر لطیفیان

لحظه شماری

آقا دلم محتاج باران بهاریست

محتاج یک لحظه قرار بیقراریست

آقا دلم بهر نبود تو گرفته

تا که بیایی کار دل شب زنده داریست

از بس که غیبت کرده ای آقای خوبم

یاد تو در این سینه ی من یادگاریست

این جمعه تا یک جمعه ی دیگر گل من

کارم دعا و ندبه و لحظه شماریست

انگار هم سهم من از این بودن تو

مانند اجدادم همه چشم انتظاریست

بی تو تمام لحظه های من خزان است

آقا دلم محتاج باران بهاریست

یوسف رحیمی

صفر...سفر

السلام علیک یا امیر المومنین یا علی بن ابی طالب-ع-

و من الناس من یشری نفسه ابتغاء مرضات الله


گفت پیغمبر که علی جان من است
                  پس به جان علی و جان محمد صلوات
دوستان سلام
عزاداری های شما در ماه محرم و صفر قبول باشه انشاءالله

سفر به شهر مشهد مقدس برایم پر از خاطرات خوب و دلنشین بود . ..
انگار امسال عاشورا  همراه همه ی روزهاست . ..
نوحه های مردم هنوز بوی عاشورا می دهد ...
اصلا تمام روضه ها به او ختم می شود ، از روضه ی وفات رسول خدا تا روضه ی زینب بر بالین برادر  و از روضه ی یتیمی قاسم و عبدالله تاروضه ی امام جواد -ع- بر بالین پدر ...

آخر صفر که به زیارت میروی اصلا نمی دانی باید به کدام داغ، آقا را تسلیت بدهی ...
انگار همه روضه ی تو را می خوانند
                                                  حسین...


 

می گريم از روزی که...

 

آيا شده بال و پرت آتش بگيرد

هر چيز در دور و برت آتش بگيرد

آيا شده بيمار باشی و نگاهت

از نيش خند همسرت آتش بگيرد

آيا شده يک روز گرم و وقت افطار

آبی بنوشی ... جگرت آتش بگيرد

آيا شده تصويری از مادر ببينی

تا عمر داری پيکرت آتش بگيرد

می گريم از روزی که می بينم برادر

در کوفه موی دخترت آتش بگيرد

می گريم از روزی که می بينم برادر

از هرم خاکستر سرت آتش بگيرد

آه ... از خنکهای گلويت بوسه ای ده

تاقبل از اينکه حنجرت آتش بگيرد

آقا بس است ديگر مگو از شعله هايت

ترسم که جان خواهرت آتش بگيرد

یاسرحوتی

Click for larger version

گریه کن غم های این بی کس  حسین است

 

آیا شده بال و پرت افتاده باشد

در گوشه ای از بسترت افتاده باشد

آیا شده مرد جمل باشی و اما

مانند برگی پیکرت افتاده باشد

آیا شده در سن وسال کودکی ات

جایی ببینی مادرت افتاده باشد

آیا شده در لحظه های آخرینت

چشمت به چشم خواهرت افتاده باشد

من شک ندارم که عروس فاطمه نیست

وقتی به جانت همسرت افتاده باشد

آیا شده سجاده ات هنگام غارت

دست سپاه و لشگرت افتاده باشد

مظلوم و تنها و غریب عالمین است

گریه کن غم های این بی کس  حسین است

علی اکبر لطیفیان

Click for larger version

آقا شنيده ام جگرت شعله ور شده

آقا شنيده ام جگرت شعله ور شده

بي کس شدي و ناله ي تو بي اثر شده

پيش حسين سرفه نکن آه کم بکش

خون لخته هاي روي لبت بيشتر شده

يک چشم خواهرت به تو يک چشم بین تشت

تشت مقابلت پر خون جگر شده

از ناله هات زينب تو هل کرده است

گويا که باز واقعه ي پشت در شده

اي واي از مصيبت تابوت و دفن تو

واي از هجوم تير و تن و چشم تر شده

مي گفت با حسين اباالفضل وقت دفن

اين تيرها براي تنش دردسر شده

موي سپيد و کوچه و تابوت و زهر و تير

دوران غربت حسن اينگونه سر شده

يک کوچه بود موي حسن را سپيد کرد

يک اتفاق بود که او را شهيد کرد

مسعود اصلانی

Click for larger version

و به بالين تو جوادت نيست

Click for larger version

بوي باران و بوي دلتنگي

مي وزد از حوالي چشمت

چه شده که شقايق و لاله

مي چکد از زلالي چشمت

 

آسمان هم به گريه افتاده

هم نفس با نگاه بارانيت

ناله ناله فرات مي ريزد

زمزم اشک هاي پنهانيت

 

بغض هاي دلت ترک مي خورد

در همان شام بيقراي که ...

لاله لاله دل پريشانت

خون شد از خون آن اناري که ...

 

در غروب نگاه محزونت

آرزويي به جز شهادت نيست

چه غريبانه اشک مي ريزي

و به بالين تو جوادت نيست

 

خوب شد که نديد فرزندت

بين آن کوچه دست بر پهلو

روضه خوان شد نگاه خونبارت

کوچه، ديوار، لاله، در، پهلو

 

سر سپردي به خاک دلتنگي

گوشه حجره قتلگاهت بود

گريه گريه مصيبتي اعظم

جاري از گوشه نگاهت بود

 

چه به روز دل تو آوردند

که عطش شعله مي کشيد از جان

ذکر لب هاي تشنه ات هر دم

السلام عليک يا عطشان

 

آه با چشم غرق خون ديدي

کربلا کربلا مصيبت بود

هم نوا شد دل شکسته تو

با سري که پر از جراحت بود:

 

بر سر نيزه هاي نامحرم

لحظه لحظه چه بر سرت آمد

واي از دست هاي سنگيني

که به تکريم دخترت آمد

 

سنگ ها گرم بوسه از لب هات

در همان کوچه در عبوري که ...

چه شد اي سر بريده زينب

سر در آوردي از تنوري که ...

یوسف رحیمی

مرگ تدریجی چهل ساله

حرف هايي نگفتني دارد

لحظه لحظه غروب چشمانت

رواي زخم هاي کهنه ي توست

اشک هاي بدون پايانت

 

شدت غم چه بي‌کران کرده

آسمان دل وسيعت را

غير زينب کسي نمي فهمد

راز شب گريه ي بقيعت را

 

بين اين مردمان بي غيرت

سهم آئينه ي دلت آه است

دم به دم روي منبر خورشيد

صبّ مولا چقدر جانکاه است

 

سالياني است آتش حسرت

در نگاهي کبود شعله ور است

زخم هايت هنوز هم تازه‌ست

دل تنگت هنوز پشت در است

 

دلت آخر چگونه تاب آورد

طعنه هاي مغيره را يک عمر

چه به روز دل تو آوردند

در و ديوار و کوچه ها يک عمر

 

دم نزد از مصيبت کوچه

پلک هاي صبور آئينه

تند بادي کبود و بي پروا

کوچه بود و عبور آئينه

 

دست سنگين باد و صورت گل

ساحت آينه دوباره شکست

سيلي باد و سيلي ديوار

هم زمان هر دو گوشواره شکست

 

خاطرات کبود آئينه

چقدر زود مو سپيدت کرد

مرگ تدريجي چهل ساله

داغ اين کوچه ها شهيدت کرد

 

دست هايي که حق مادر را

بين ديوار و در ادا کردند

روز تشييع تو کنار بقيع

خوب آقا به تو وفا کردند

 

پر در آورده تير کينه شان

به هواي زيارت تابوت

لاله لاله دخيل مي بندند

به ضريح مطهر پهلوت

 

در کنار تو غرق خون مي‌شد

باز هم چشم هاي کم سويي

روضه خوان غم تو مي گردد

بيقراري، شکسته پهلويي

یوسف رحیمی

خورشید دوم امام حسن مجتبی-علیه السلام -

قصه از ابتداي مدينه شروع شد

در بين كوچه هاي مدينه شروع شد

 

داغي دوباره بر جگر درد و غم زدند

آري دوباره حادثه اي را رقم زدند

 

غربت كه در حوالي يثرب مقيم بود

اين بار نيز قسمت مردي كريم بود

 

 

مردي كه از اهالي شهر فريب ها

از آشنا ، غريبه و از نانجيب ها

 

انبوه درد و داغ و مصيبت به سينه داشت

يك عمر آه و ناله ز اهل مدينه داشت

 

گاهي شرر به بال و پر قاصدك زدند

گاهي ميان كوچه به زخمش نمك زدند

 

هم سنگ دين ِ آينه بر سينه مي زدند

هم سنگ كين به ساحت آئينه مي زدند

 

نه داشتند طاقت اسلام ناب را

نه چشم ديدن پسر آفتاب را

 

خورشيد را به ظلمت دنيا فروختند

حق را به چند سكه خدايا فروختند؟

 

ادامه نوشته

اشک حسن چکیده به رخسار مصطفی

گفتم که عمر ماه صفر رو به آخر است
دیدم شروع محشر کبرای دیگر است
گردون شده سیاه و فضا پر زدود و آه
تاریک تر ز عرصة تاریک محشر است
گرد ملال بر رخ اسلام و مسلمین
اشک عزا به دیدة زهرای اطهر است
گفتم چه روی داده که زهرا زند به سر
دیدم که روز، روز عزای پیمبر است
پایان عمر سید و مولای کائنات
آغاز دور غربت زهرا و حیدر است
قرآن غریب و فاطمه از آن غریب تر
اسلام را سیاه به تن، خاک بر سر است
روی حسین مانده به دیوار بی کسی
چشم حسن به اشک دو چشم برادر است

ای دل بیا و گریه ی زینب نظاره کن

مانند پیروهن جگر خویش پاره کن

 

زهرا به خانه و ملک الموت پشت در
از بهر قبض روح شریف پیامبر
از هیچ کس نکرده طلب اذن و ای عجب
بی اذن فاطمه ننهد پای پیش تر
با آن که بود داغ پدر سخت، فاطمه
در باز کرد و اشک فرو ریخت از بصر
یک چشم او به سوی اجل چشم دیگرش
محو نگاه آخر خود بود بر پدر
اشک حسن چکیده به رخسار مصطفی
روی حسین بر روی قلب پیامبر
دیگر نداشت جان که کند هر دو را سوار
بر روی دوش خویش به هر کوی و هر گذر
زد بوسه ها به حلق حسین و لب حسن
از جان و دل گرفت چو جان هر دو را به بر

هر لحظه یاد کرد به افسوس و اشک و آه

گاهی ز طشت و گاه ز گودال قتلگاه

 

پیغمبری که دید ستم های بی شمار
از کس نخواست اجر رسالت به روزگار
چون ارتحال یافت خلایق شدند جمع
تا هدیه ای دهند به زهرای داغدار
گویا نداشت شهر مدینه درخت و گل
کآن را کنند در قدم فاطمه نثار
بر دوش بار هیزمشان جای دسته گل
رنگ شرارت از رخشان بود آشکار
بابی که بود زائر آن سید رسل
آتش زدند عاقبت آن قوم نا به کار
بر روی دست و سینة آن بضعة الرسول
تقدیم شد سه لوحه به عنوان افتخار
سیلی و تازیانه و ضرب غلاف تیغ
ای دل بگیر آتش و ای دیده خون ببار

آید صدای فاطمه از پشت در به گوش

تا صبح روز حشر مباد این صدا خموش

دردا که بعد فاطمه روز حسن رسید
روز ملال و غصه و رنج و محن رسید
از زهر همسرش جگرش پاره پاره شد
بس تیرها که لحظة دفنش به تن رسد
بعد از حسن به نیزه عیان شد سر حسین
بیش از هزار زخم ورا بر بدن رسید
بر پیکری که بود پر از بوسة رسول
از گرد و خاک و نیزه شکسته کفن رسید
از جامه های یوسف کرببلا فقط
بر زینب ستم زده یک پیرهن رسید
پاداش آن نصایح زیبا از آن گروه
تیرش درون سینه، سنان بر دهن رسید
"میثم" بگو به فاطمه زآن خیمه ها که سوخت
یک کربلا شرارة آتش به من رسید

مرثیه خوان خامس آل عبا منم

بر خیمه های سوخته اش سوخت دامنم

غلامرضا سازگار

 

 

برای مرد غریب...

در اوج غربت و غم زهر کینه یارش بود
میان حجره دلش تنگ گلعذارش بود

در آرزوى جوادش دمى قرار نداشت
به آخرین نفسش چشم انتظارش بود

شکوفه‏هاى لبش روى دامنش مى‏ریخت
هزار غنچه به لبهاى لاله بارش بود

شبیه مار گزیده به خویش مى‏پیچید
نشان از آمدن موسم بهارش بود

میان حجره‏ى غربت غریب مى‏میرد
و کاش حداقل خواهرش کنارش بود

گهى حسین و گهى مادر و گهى پسرم
ز ناله‏هاى جگرسوز قلب زارش بود

به خشکى دولب خویش روضه خوان شده بود
براى مرد غریبى که داغدارش بود

به یاد مرد غریبى که بین یک گودال
هجوم نیزه و شمشیر غمگسارش بود

به یاد خواهر مظلومه ای که هر منزل
سر برادرش از نیزه سایه سارش بود

به یاد طفل یتیمى که در خرابه شبى
سر پدر جلوى چشمهاى تارش بود

به یاد دخترکى که هزار لاله زخم
میان موى پریشان پر غبارش بود
***محمد علی بیابانی***


رو به روی حرم

 

رسید تا فلکه آب و روبروی حرم
گذاشت دست به سینه : سلام سوی حرم
لب زمین دو چشمش دوباره باران خورد
در آستانه دریا گرفت بوی حرم
گذاشت صورت خود را به صورت یک در
نفس کشید و نفس شد به رنگ و روی حرم
تمام حس عطش را به کاسه ها نوشید
و پر شد از تب و تاب لب سبوی حرم
در آن طرف پدری که خمیده . با گریه
گره زده پسرش را به آبروی حرم
چقدر قطره به دریا رسیدنش زیباست
چقدر زمزمه جاری شده به جوی حرم
در ازدحام توسل ز چشم من گم شد
ضریح بود و هزاران دعای توی حرم
شکست بین نماز زیارت آقا
شکست و ریخت قنوتش به گفتگوی حرم
***
شفا گرفته مریضی .....زدند نقاره
صدای معجزه پیدا شد از گلوی حرم
***
گذاشت دست به سینه .عقب عقب برگشت
رسید تا فلکه آب و روبروی حرم
علیرضا لک

 

 تصویر از وبلاگ من الغریب الی الحبیب

سلام علیکم

انشاءالله روز چهارشنبه عازم زیارت ثامن الحجج علی بن موسی الرضا -علیه السلام - هستم  و دعاگوی همه ی دوستان ...

التماس دعا

جشن شوم

انگور می خرند پذیرایی ات کنند
مهمان جشن شوم یهودایی ات کنند
شکر خدا که بر بدنت دشنه ای نخورد
قسمت نبود حضرت یحیایی ات کنند
این اشک شوق ماست که شکر خدا نشد
نیزه سوار زخمی صحرایی ات کنند
گل ریختند روی تنت ای غریب طوس
تا در نگاه شهر تماشایی ات کنند
بخشیده اند مهریه شان را زنان شهر
تا گریه بر غریبی و تنهایی ات کنند
وحید قاسمی

زینب..

فریاد یا محمداه

زینب رسید به کربلا...

Click for larger version

چیزی نگویم...

بالم شكسته، از پرم چيزي نگويم

از كوچ پر درد سرم چيزي نگويم

طوفان سختي باغ مان را زیر و رو كرد

از لاله هاي پرپرم چيزي نگويم

حق مي دهم نشناسي ام؛ اما برادر

از آنچه آمد بر سرم، چيزي نگويم

وقت وداع ِ آخرت، عالم به هم ريخت

از شيون اهل حرم چيزي نگويم

آتش گرفتن گرچه رسم و سنت ماست

از دامن شعله ورم چيزي نگويم

بگذار سر بسته بماند روضه هايم

از ماجراي معجرم چيزي نگويم

 كم سو تر از چشمان من، چشمان زهراست

از گريه هاي مادرم چيزي نگويم

 

آن صحنه هاي سهمگين يادم نرفته

افتادنت از روي زين يادم نرفته

 

از نعل اسب و بوريا چيزي نگويم

از آن غروب پر بلا چيزي نگويم

در عصر عاشورا النگوهام گم شد

از غارت خلخالها چيزي نگويم

 گفتم به تو انگشترت را در بياور

از ساربان بي حيا چيزي نگويم

 در كوچه هاي كوفه ناموست زمين خورد

اصلاً شبيه مجتبي؛ چيزي نگويم

 شهر علي نشناخت بانوي خودش را

از جامه هاي نخ نما چيزي نگويم

شاگردهايم سنگ بارانم نمودند

از چهره هاي آشنا چيزي نگويم

بي آبروها ! چادرم را پس ندادند

از اين به بعد روضه را... چيزي نگويم

 

اي خيزران خورده ، لبم بي حس تر از توست

از خاك برخيز و بگو كه اين سر از توست ؟

 

وحید قاسمی

Click for larger version

قسمت نشد...

قسمت نشد اربعین کنارت باشم

و زائر آن صحن و مزارت باشم

به خود فاطمه سوگند که مایل بودم

چون شهیدان خدا یاور و یارت باشم 

و از آن نوع نگاهی که به حرٌت کردی

به من انداز  که بر چوبه ی دارت باشم

گوش جان جز به صدای غم تو نسپارم

آمدم گوشه ی این روضه که زارت باشم

گفته ای دار وندارت همه در علقمه ماند

من فدای تو و آن دار و ندارت باشم

پس برایم بنویسید به مشهد آیم

اربعین روزی اگر نیست کنارت باشم

یاسر مسافر

ای کاش...

       کرب بلا ای کاش من مسافرت بودم...

به هوای حرم کرب بلا محتاجم...

با روضه ی حسین نفس تازه می کنم

وقتی هوای شهر نفس گیر می شود....

alt

دود این شهر مرا از نفس انداخته است

به هوای حرم کرب بلا محتاجم...

لب باز کن و انگور بخواه از بابا

در مدينه المعاجز عبدالله بن محمد گويد: در مسجد در محضر مقدس حسين بن على عليه السلام نشسته بوديم ، فرزندش على اكبر در آمد و از پدر بزرگوارش در غير موسم انگور طلبيد. آن حضرت دست مباركش را بر ستون مسجد زد و انگور و موز بيرون آورد و فرمود: ما عند الله لاوليائه اكثر، آنچه نزد خداوند است براى دوستانش بيشتر از اين خواهد بود.

و پدری به خاطرم آمد بر بالین جوانش ...

جوانی که شبیه ترین خلق به رسول خدا بود....

پدرت آمده در سینه تلاطم دارد

از لبت خواهش یک جرعه تبسم دارد

غرق خون هستی و برخواسته آه از بابا

آه ، لب واکن و انگور بخواه از بابا...

آئینه ام

آهم ؛که شعله بر جگر غم کشیده ام

اشکم، که قطره قطره به پایت چکیده ام

آئینه ام، که زخم ترک خورده ام ز سنگ

سروم، که سایبان شده قد خمیده ام

ای تلِّ خاکِ غرقِ به خونِ برادرم

باور نمی کنم به کنارت رسیده ام

نقش هزار ضربت دشمن گرفته ام

طعم هزار سنگ ستم را چشیده ام

یادم نمی رود که در آن روز در پی ات

صد بار این مسیر سیه را دویده ام

یادم نمی رود که در آن شام از تنت

صد تیغ و تیر و نیزه و خنجر کشیده ام

اکنون رسیده ام که ببوسم دوباره ات

آه ای گلو بریده کجایی، بریده ام

Click for larger version

به مصحف بدنت استخاره می کردم

به زخم های تنت چون اشاره می کردم

به دامن از مژه جاری ستاره می کردم

برای رفتنِ تا کوفه ، داشتم تردید

به مصحف بدنت استخاره می کردم

ز سیل گریه لرزان خویش در کوفه

خراب پایه دارالاماره می کردم

کبوتران حریم تو را به هر منزل

به قصد منزل دیگر شماره می کردم

شبی که یک تن از آنان میان ره گم شد

به سینه پیرهن صبر، پاره می کردم

به طشت زر به لبت چوب خیزران می زد

یزید و  من به تحیر نظاره می کردم

                                  به قطره قطره اشکم ازین سفر (تائب)

هماره آب، دل سنگ خاره می کردم

Click for larger version

گم نام

می‌برم این روزها نام تو را آرام‌تر
تا بمانم در شمار عاشقان، گمنام‌تر
نیستی ، فرصت برای درددل کردن کم است
درددل باشد برای دردهایی عام‌تر
درد اول دوری از آیینه و آیینگی است
درد دوم درد دل‌هایی از این هم خام‌تر
کاش گاهی هم به ما سر می‌زدی هر چند نیست
در میان خستگان از قلب ما ناکام‌تر
خشک شد لب‌های ما با چند ندبه می‌رسی؟
جان مولا، ساقی از دست تو شد این جام تر؟!
زیر لب ذکر تو را هر روز و هر شب گفته‌ام
گفته‌ای: ‌آرام‌تر، آرام‌تر، آرام‌تر!
کاسه‌ی شعر مرا از دست عشق انداختی
تکّه‌ای را تر کن از سرچشمه‌ی الهام، تر!
می‌رسی و انتخابی سخت خواهی کرد، آه
بی‌گمان از عاشقانی به‌تر و خوش‌نام‌تر
سهم ما... شوق حضور و آبروی انتظار
سهم عاشق‌های از گم‌نام هم گم‌نام‌تر!
نغمه مستشار نظامی

در پناهِ خدا ، خداحافظ


تو هنوزم مرا نبوسیدی

پدر تشنه ها خداحافظ

دست کم می شود مرا ببری

مرد بی انتها خداحافظ

خواهشی قبل بُردنم دارم

التماس دعا خداحافظ



بی قراری ، قرار می خواهی


من نمردم ، که یار می خواهی



پر پرواز و بالِ پروازی


انتهای زمان آغازی

چه کنم یار کوچکت باشم

چه کنم تا دلت شود راضی

اکبرت رفت با عمو ، چه شود؟

یک نگاهی به من بیندازی

هر چه باشم منم علی هستم

از چه با بی کسیت میسازی ؟

تو مرا با خودت ببر بابا

جان عمّه قسم ،نمی بازی

یاد دارم مرا بغل کردی

گفتی ای یار آخرم نازی



سخنانت عجیب غوغا کرد


بند قنداقه ی مرا وا کرد


روی دستانِ باب ، من رفتم

با سرم باشتاب ، من رفتم

خیمه پرسید بر نمی گردی ؟

مگر اینکه به خواب ، من رفتم

مشک سقایی ِ عمویم کو ؟

تا کنم پُر ز آب ، من رفتم

چه کنم واقعاً پدر تنهاست

عذر خواهم رباب ، من رفتم

پشتِ سرهای ما چه میریزی

اشک غم جای آب ، من رفتم



گر چه بی شیر ، زاده ی شیرم


می روم انتقام می گیرم



وقت آن شد خودی نشان بدهم


ناتوانم تو را توان بدهم

در میان قنوت دستانت

چون علی اکبرت ، اذان بدهم

دوست دارم کنار پیکر تو

با لبی خشک و تشنه جان بدهم

یا ز سر نیزه چون سرت با سر

به سر عمه سایبان بدهم

یا همین که رباب لا لا گفت

با سرم نیزه را تکان بدهم



تا ز حلقم سپیده پیدا شد
حرمله با سه شعبه اش پا شد

 

یک سه شعبه مرا ز عمه گرفت

خنده را بی حیا ، ز عمه گرفت

در هیاهوی دست و پا زدنم

بی سر و بی صدا ز عمه گرفت

تیر پایان به جمله داد و مرا

در هوا بی هوا ز عمه گرفت

چه بلایی سر رباب آمد

چه غمی عمه را ز عمه گرفت

تن من دست خاک ، سر را هم

سر این نیزه ها ز عمه گفت


اصغرت بال و پر در آورده


از سر نیزه سر در آورده



نیزه دارم همین که راه افتاد


موی من شانه شد به پنجه ی باد

مادرم مات خنده ام شده بود

از تماشام ، گریه سر می داد

در ِدروازه را که رد کردیم

دور و اطراف شهر سنگ آباد

سنگشان بی هوا به سر می خورد

سرم از روی نیزه می افتاد

همسفرها به من نمی گویید

سنّ ِ شش ماهگی مبارک باد ؟

سد ّ برخورد سنگ و سر نشدم

بی بدن بودنم ، اجازه نداد



حال که ، تکلیف من مشخص شد


اصغر از محضرت مرخص شد

حامد خاکی

شهادت حضرت علی اصغر (ع)


 

 

عشقت میان سینه ی‌ من پا گرفته

عشقت میان سینه ی‌ من پا گرفته
شکر خدا که چشم تو ما را گرفته

دریاب دلها را تو با گوشه نگاهی
حالا که کار عاشقی بالا گرفته

عمریست آقا جان دلم از دست رفته
پائین پای مرقدت مأوا گرفته

گیسو کمند خوش قد و بالای ارباب
شش گوشه هم با نور تو معنا گرفته

از کودکی آواره ی کوی تو هستم
دست دلم را حضرت زهرا گرفته

مانند جدت رحمتٌ للعالمینی
حیف است دست خالی ما را نبینی

یوسف رحیمی



چه غوغایی شده پهلوی نیزه

 

نگاه دشت خیره سوی نیزه

چه غوغایی شده پهلوی نیزه

فدای چشم های بیقرارت

نگاهی کن به من از روی نیزه

 

نگاهت دارد اعجاز مسیحا

قیامت می کند صحرا به صحرا

بخوان قرآن به روی نیزه و بعد

ببین تازه مسلمان های خود را

 

نه فریاد و نه شیون حرف می زد

شبیه روز ، روشن حرف می زد

چه از خورشید می فهمد مگر شام؟

نگاهت با دل من حرف می زد

یوسف رحیمی

Click for larger version

گریه کرد...

ابر مستی تیره گون شد باز بی حد گریه کرد
با غمت گاهی نباید ساخت، باید گریه کرد
امتحان کردم ببینم سنگ می فهمد تو را
از تو گفتم با دلم، کوتاه آمد، گریه کرد
ای که از بوی طعام خانه ها خوابت نبرد
مادرم نذر تو را هر وقت "هم زد" گریه کرد
با تمام این اسیران فرق داری، قصه چیست؟
هر کسی آمد به احوالت بخندد، گریه کرد
وقت غسلت هم به زخم تو نمک پاشیده شد
آن زن غساله هم اشکش در آمد، گریه کرد
*کاظم بهمنی*

Click for larger version

دنیا به نام آل حسین است والسلام

نام حسین آمد و ازخود به در شدم
گویی از این جهان به جهان دگر شدم
نام حسین آمد و چشمم وضو گرفت
آب از سرم گذشت و دلم آبرو گرفت
منزل به منزل از طلب دل گذشته ام
آبم که دیگر از سر ساحل گذشته ام
چون نیزه خون گریسته ام در عزای سرخ
چون دود از میان مقاتل گذشته ام
ما می رویم اوست هو الباقی السلام
دنیا به نام آل حسین است والسلام
می بارد اشک های نگاهم به پای تو
من زنده ام به مرحمت روضه های تو
هر یا حسین روی لبم اوج می دهد
بال مرا همیشه به اوج هوای تو
سینه زنیم و سینه برای تو می زنیم
شکر خدا که سینه ی ما هست جای تو
تایید گشته ی نظر مادر توییم
اصلا خریده فاطمه ما را برای تو


Click for larger version