آخرِ ماه صفر شده

از بس که از فراق تو دل نوحه گر شده

روزم به شام غربت و غم تیره تر شده

آزرده گشت خاطرت از کرده های من

آقا ببخش نوکرتان دَردِسَر شده

تنها خودت برای ظهورت دعا کنی

وقتی دعای من ز گنه بی اثر شده

از شام هجر یار بسی توشه می برد

آنکس که اهل ذکر و دعای سحر شده

بودم مریض و روضه ی تو شد دوای من

حالم به لطفتان چقدر خوب تر شده

رفت از نظر محرّم و آقا نیامدی

حالا بیا که آخرِ ماه صفر شده

بعد از دو ماه گریه به غم های کربلا

حالا زمان ندبه به داغی دِگر شده

یَثرب برای فاطمه نقشه کشیده است

یَثرب چقدر بعدِ نبی خیره سر شده

باید که بعد از این به غم مادرت گریست

فصل شروع ماتم خیرُالبشر شده

از شعله های پشتِ در خانه ی علی است

گر آتشی به کرب و بلا شعله ور شده



جواد پرچمی

مهریه

دست خدا چو دست به سوی خدا گرفت

در اصل مصطفی زعلی اذن را گرفت

 

دیدند خواستگار علی بود ظاهراً

یک روح بود عشق ولی در دوتا بدن

 

زهرا اگر نشست علی هم به پیش رفت

الحق علی به خواستگاری خویش رفت

 

زهرا همان علی ست ولی در پس حجاب

غیر از بلی چه چیز به حیدر دهد جواب؟

 

تو حیدری و هرچه که فریاد زد سروش

 پیدا نشد برای تو در عرش ساق دوش

 

بی ساق دوش آمده بر دوش ذوالفقار

دست خدا نموده به پا کفش وصله دار

 

دنیا شنید گرچه ز لب های مصطفی

در اصل خطبه خواند برای شما خدا

 

چون در شب زفاف شما فرش می شود

با این دلیل عرش خدا عرش می شود

 

سابیده اند قند ستاره به تور ابر

در عقد هم شدند دوتا رشته کوه صبر

 

زَوّجتُ عشق جزء سپاه علی در آ

اَنکَحتُ فاطمه به نکاح علی در آ

 

از تو بهشت تا که جوابت بلی شود

با تو علی میان خلایق علی شود

 

در بند تو زده پدر خاک را خدا

عقد تو کرده جمله ی "لولاک" را خدا

 

کردند اشک های علی را محاسبه

مهریه ی تو آب شد عندالمطالبه

 

آتش گرفت علقمه و نیل گُر گرفت

هذا موکّلی پر جبریل گُر گرفت

 

دم رفت توی سینه ولی بازدم رسید

دست علی و فاطمه کم کم به هم رسید...

 

مهدی رحیمی

مبارک باد

                          فضای شهرمدینه دوباره روحانی است

  نماز پنجره هایش چقدر عرفانی است

 

 مگر چه عید بزرگی رسیده که امشب

 در آسمان و فلک جشن نور افشانی است

 

 عجب شبی ! همه جا ریسه بسته جبرائیل

 عجب شبی ! همه ی کهکشان چراغانی است

 

 ولیمه می دهد امشب پیمبر رحمت

 چقدر سفره ی این بزم پهن و طولانی است !

  

ستاره ها همه بی تاب دیدن داماد

 گرفته اند حسودان کور دل غمباد

 

 وضو گرفته و با احترام باید گفت:

 -جناب حضرت داماد ، شاخه ی شمشاد-

 

 تمام آینه های مدینه غش کردند

 نگاه فاطمه تا در نگاه شان افتاد

 

 کلید باغ جنان را خدا مراسم عقد

 به این عروس سر ِ سفره زیر لفظی داد

 

 ترانه ی لب داوود خوش صدا این است:

 علی و فاطمه پیوندتان مبارک باد

 

خدا به حور و ملک گفت تا که دف بزنند

بس است گفتن تسبیح و ذکر، کف بزنند

 

وحید قاسمی

اين نبش قبر، عقده ي ديرينه ي شماست

اين نبش قبر، عقده ي ديرينه ي شماست
اين ها گواهِ جنگ عليه خودِ خداست

وهاّبيان پست! چرا بس نمي کنيد
اندازه ي خصومت يک قوم تا کجاست؟
گيرم که نبش قبر کنيدش، چه فايده؟
ديگر مزارِ ابن عدي در قلوب ماست ...

"يک عده آمدند پي نبش قبر"، آه
اين حرفها چقدر براي من آشناست

تاريخ چند صفحه ورق خورد تا رسيد
آنجا که دور قبر غريبي سر و صداست ...

تا نبش قبر فاطمه راهي نداشتند
ديدند ذوالفقار به دستان مرتضاست

ذهنم دوباره رفت به جايي شبيه اين
حرف مدينه نيست دگر، حرف کربلاست

ده نيزه دار دور و برِ قبر کوچکي
حلقه زدند... لشگر دشمن چه بي حياست

حالا رباب مانده و يک شيرخواره که
مثل سرِ حسين، سرش روي نيزه هاست...

خلقت زهرا

دست خدا در خلقت زهرا چه ها کرد

سر تا به پا اعجاز را بر او عطا کرد

تا این که گنج مخفی اش پنهان نماند

طرح جدیدی از خداوندی به پا کرد

نوری سرشت و مدتی بعد از سرشتن

او را به نام حضرت زهرا صدا کرد

وقتی برای بار اول، فاطمه گفت

آن جا حساب "فاطمیون" را جدا کرد

او جای خود دارد کنیز خانه ی او

با یک نگاهی خاک را مثل طلا کرد

حوریه بود و دست هایش پینه می بست

از بس که در این خانه گندم آسیا کرد

نان شبش در دست مسکین مدینه...

... می رفت یعنی روزه را با آب وا کرد

امشب دخیل چادری پر وصله هستم

آن چادری که بی خدا را با خدا کرد

http://dl.aviny.com/Album/mazhabi/ahlbeit/ZAHRA/veladat/kamel/18.jpg

مادر ایینه ها

زهرا بهانه ایست که عالم بنا شود

او آمده که مادر آئینه ها شود

او آفریده گشت که یک چند مدتی

نور خدا به روی زمین جا به جا شود

او آفریده شد که در این روزهای سخت

زهرا شود، علی شود و مصطفی شود

او مادر تمامیِ دل های حیدری ست

باید که کُفو فاطمه شیر خدا شود

هر کس مگر که مادر معصوم می شود؟

او آمده که مادر کرب و بلا شود

زهرا اگر نبود چگونه به عالمی

صدها روایت از مِی کوثر عطا شود

بی اذن فاطمه کسی اصلاً اجازه داشت؟

بر روی خاک و اوج فلک پیشوا شود

ای خوش به حال آن که در آن لحظۀ حساب

با انتخاب مادری او سَوا شود

مادر سلام روز ظهورت مبارک است

لعنت بر آن که منکر صدق شما شود

 

ما را گدای خانه ي لطفت حساب کن

ما را برای نوکریت انتخاب کن

 

مادر تویی که قدر شما بی نهایت است

هر جمله ی تو شامل صدها روایت است

در هر کجا که نام شما ذکر می شود

تفسیر پایداری و  صبر و صلابت است

جبریل با هزار ملک ریزه خوار توست

سوگند خورده هر شبِ این جا ضیافت است

هر کس مقام نوکریت را فروخته

جان حسین و جان حسن بی لیاقت است

تاریخ ثبت کرده که این جان نثاری ات

بهر علی نمونۀ اصل ولایت است

سلمان ز خاک خانه تو رزق می گرفت

این است روز و شب همه کارش ارادت است

شاگرد برترین تو  واللهِ زینب است

تندیس عفت است خداوند عصمت است

 

از گرد چادرت همه عالم درست شد

صدها هزار بیرق و  پرچم درست شد

 

خورشید سبز نیمه شبِ انتظار، تو

شیرینی همیشۀ فصل بهار، تو

ابری ترین هوای تو سجاده های شب

هر روز تا به شب نفس روزه دار، تو

ای رحمت تو شامل حال تمام خلق

روی سرم دوباره ز رحمت ببار، تو

ما هر چه هست از تو و لطفت گرفته ایم

تا روز حشر پیش خدا اعتبار، تو

ما با علی امام تو هم رأی می شویم

هر دم برای شیر خدا ذوالفقار، تو

آن روز که تمامی مردم پیاده اند

بر روی ناقه های بهشتی سوار، تو

آن جا برای این که شفاعت شویم ما

حتماً دو دست ساقی خود را بیار، تو

 

محشر به نام پاک تو محشور می شویم

بی اذن تو ز درب جنان دور می شویم

 

تو آمدی که در شب دل ها قمر شوی

در سینۀ شکستۀ دوران گُهر شوی

تو آمدی که قامت دین را به پا کنی

بر شاخه های نخل ولا برگ و بَر شوی

تو آمدی که سورۀ کوثر بیاوری

تو آمدی برای علی بال و پر شوی

تو آمدی که مادری ات را نشان دهی

تو آمدی که مادر کل بشر شوی

معنای اصل ام ابیها فقط تویی

تو آمدی که باعث فخر پدر شوی

تو آمدی که در دل دریای شعله ها

مثل کتاب سوخته ای شعله ور شوی

تو آمدی که باطن شهری عیان شود

تو آمدی که شاهد مرگ پسر شوی

 

من که برای مدح تو چیزی نداشتم

تنها قلم به صفحه ي قلبم گذاشتم

http://dl.aviny.com/Album/mazhabi/ahlbeit/ZAHRA/veladat/kamel/79.jpg

علی برای حبیبش انار می آورد

و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را

خدای قصه یکی بود و سخت تنها بود

یکی نبود و خدا در دلش سخن ها بود

یکی نبود که جانی به داستان بدهد

و مثل آینه او را به او نشان بدهد

یکی که مثل خودش تا همیشه نور دهد

یکی که نور خودش را از او عبور دهد

یکی که مَطلع پیدایش ازل بشود

و قصه خواست که این مثنوی غزل بشود


نوشت آینه و خواست برملا باشد

نخواست غیر خودش هیچ کس خدا باشد

نوشت آینه و محو او شد آیینه

نخواست آینه اش از خودش جدا باشد

شکفت آینه با یک نگاه؛ کوثر شد

که انعکاس خداوندی خدا باشد

شکفت آینه و شد دوازده چشمه

و خواست تا که در این چشمه ها فنا باشد

و چشمه ها همه رفتند تا به او برسند

به او که خواست خدا چشمه ی بقا باشد

نگاه کرد، و آیینه را به بند کشید

که اصلاً از همه ی قیدها رها باشد

خدا، خدای جلالت خدای غیرت بود

که خواست، آینه ناموس کبریا باشد


نشست؛ بر رخ آیینه اش نقاب انداخت

و نرم سایه ی خود را بر آفتاب انداخت

در این حجاب، جلال و جمال "او" پیداست

"هزار نکته ی باریک تر ز مو اینجاست"

نشاند پیش خودش یاس آفرینش را

و داد دسته ی دستاس آفرینش را

به دست او که دو عالم، غبار معجر او

و داد دست خدا را به دست دیگر او

به قصه گفت ببیند یکی نبودش را

بنا کند پس از این گنبد کبودش را...

...


رسید قصه به اینجا که زیر چرخ کبود

زنی، ملازم دستاس، خیره بر در بود

چرا که دست خداوند، رفته بود از فرش

انار تازه بچیند برای او در عرش

کمی بلندتر از گریه های کودکشان

درخت های جهان در حیاط کوچکشان

کنار باغچه، زن داشت ربنا می کاشت

برای تک تک همسایه ها دعا می کاشت

و بی قرارتر از کودکی که در بر داشت

غروب می شد و زن فکر شام در سر داشت

چه خانه ای ست که حتی نسیم در می زد

فدای قلب تو وقتی یتیم در می زد

صدای پا که می آمد تو پشت در بودی

به یاد در زدن هر شب پدر بودی

فقیر دیشب از امشب اسیر آمده بود

اسیر لقمه ی نانت فقیر آمده بود

صدای پا که می آید... علی ست شاید... نه...

همیشه پشت در اما...کسی که باید... نه...

نسیمی از خم کوچه، بهار می آورد

علی برای حبیبش انار می آورد

خبر دهان به دهان شد انار را بردند

و سهم یک زن چشم انتظار را خوردند

ز باغ سبز تو هیزم به بار آوردند

انار را همه بردند و نار آوردند

قرار بود نرنجی ز خار هم... اما...

به چادرت ننشیند غبار هم... اما...

قرار بود که تنها تو کار ِخانه کنی

نه این که سینه سپر، پیش تازیانه کنی

فدای نافله ات! از خدا چه می خواهی؟

رمق نمانده برایت...شفا نمی خواهی؟

...


صدای گریه ی مردی غریب می آید

تو می روی همه جا بوی سیب می آید

تو رفته بودی و شب بود و آسمان، بی ماه

به عزت و شرف لاإله إلاالله

...


خدای قصه یکی بود و سخت تنها بود

یکی نبود و خدا در دلش سخن ها بود

و قصه رفت بگرید، یکی نبودش را

سیاه پوش کند گنبد کبودش را

حسن بیاتانی

http://dl.aviny.com/Album/mazhabi/ahlbeit/ZAHRA/kamel/130.jpg

وفدک از آن فاطمه بود

وفدک از آن فاطمه بود

این را همه می دانستند

اما ...

فدک را به او پس ندادند

که اگر فدک را به فاطمه می دادند

حکومت نیز از آن علی می شد ....

و آنگاه

تا قیامت

کسی اهل دوزخ نمی شد

و کسی در دین به شک نمی افتاد

و عجیب آنکه عالم بزرگ اهل سنت -شافعی- می گوید :

-اگر محبت اهل بیت رسول دلیل بر رافضی بودن من است

جن و انس شهادت بدهند که من رافضیم -

زهرا جان ..

فلسفه ی احکام را که برایمان گفتی

نشانمان داد که تو تا خدایی خدا والایی

و تو حجتی بر حجت های پروردگار ...

برداشتی از مجلس عزاداری فاطمیه در هیئت متوسلین به حضرت علی اصغر-ع-

http://dl.aviny.com/Album/mazhabi/ahlbeit/ZAHRA/kamel/135.jpg


سرای علی

دلا بيا به سراي علي سري بزنيم

بيا به خانه اي كه شكسته درش سري بزنيم

شنيده ام كه دراين روزها علي تنهاست

بيا به خانه بي فاطمه سري بزنيم

164688_587747821245027_1133796988_n.jpg


ارزوی مرتضی

ای شفایت آرزوی مرتضی

اشک تو آب وضوی مرتضی

داغت ای بانوی خانه سوخته

آتشی در جان من افروخته

با فراق خود سیه پوشم مکن

بی تو تنهایم فراموشم مکن

ای بهشت  آرزو  لبخند  زن

چینی  قلب  علی را بند  زن

داغ تو چشم مرا چون نیل کرد

خانه ام را بی پر جبریل کرد

ای تو را بالش ز بالِ جبرئیل

بسته ام بر گوشه ی چشمت دخیل

یا به خنده لب گشا یا اخم کن

کم  دل  زار  علی  را  زخم  کن

دل بریدن از تو دیگر مشکل است

این جدایی از پیمبر مشکل است

ای شب قدرم، سحر را دور کن

ناله را در نامه ام منظور کن

سهم من جان کندن و جا ماندن است

بر سر قبر تو قرآن خواندن است

خیز و شب را راهی از این خانه کن

گیسوی طفلان غم را شانه کن

اندکی  آهسته پر  زن  از  کویر

مرغکانت  را  به زیر  پر  بگیر

وای من! با دست زخمی و کبود

شوق طبخ نان تو دیگر چه بود؟

آخر ای زهرا پس از تو صبح و شب

کی خورند این کودکان نان و رطب؟

کی پذیرد قلب پر احساس تو

دختر و چرخاندن دستاس تو

جان زهرا روز من را شب مکن

چادرت را بر سر زینب مکن

کاش در پیشت بمیرم فاطمه

تا عزایت را نگیرم فاطمه

رزم تو در را به پهلو راندن است

سهم من پهلوی این در ماندن است

کشتی صبر علی پهلو مگیر

محرم دل، باز از من رو مگیر

غرق در امّن یجیبم فاطمه

تازه دانستم غریبم فاطمه

نیست وقت پر زدن در آسمان

آسمان ابری شده، لختی بمان

حاج جواد محمد زمانی

آتش زده ما را در و دیوار غم تو

جاری شده این اشک به تکرار غم تو

عمری ست دل ماست گرفتار غم تو

 

از فاطمیه مانده به جا هرچه که داریم

یعنی همه هستیم بدهکار غم تو

 

شد هر تپشش ذکر «علیًّ ولی الله»

قلبی که شده محرم اسرار غم تو

 

از موهبت توست که زنده‌ ست دل ما

با زمزم اشکی که بود کار غم تو

 

چشم تر ما چشمه ای از کوثر و در دل

چون خیمه ای افراشته همواره غم تو

 

جا مانده دلم در وسط کوچه ي‌ اشکت

آتش زده ما را در و دیوار غم تو

 

ده قرن گذشته‌ست، هنوز ای گل پرپر

مانده به روی دوش جهان بار غم تو


یوسف رحیمی

http://dl.aviny.com/Album/mazhabi/ahlbeit/ZAHRA/kamel/32.jpg

وقتي كه ان در مي شكست

قلب دنيا سنگ شد وقتي كه ان در مي شكست

بايد از شرمندگي انجا زمين سر  مي شكست


فاجعه تازه رقم مي خورد وقتي كوچه ديد

در كمال بهت مردم قلب حيدر مي شكست


چشم هاي ذوالفقاري علي خون گريه داشت

هيبت اسطوره سردار خيبر مي شكست


ايه اي از سوره اش روي زمين افتاده بود

قامت رعنايي بانوي كوثر مي شكست


نيروي پروانه بر در كارگر واقع نشد

بال هايش شعله ور گرديد و پر پر مي شكست


در به روي شعله ها چرخيد و تا پهلو رسيد

از تلاقيِ در و ديوار مادر مي شكست

http://dl.aviny.com/Album/mazhabi/ahlbeit/ZAHRA/kamel2/108.jpg

عمر گهواره به بوسیدن محسن نرسید

تا که با نعره ی یک سنگ دل آینه ریخت
شیشه ای خرد شد و از سر دیوار افتاد
پای آتش به در خانه ی گل ها وا شد
غنچه ای سوخت ، به پهلوی گلی خار افتاد
کینه و بغض و حسد دست که دادند به هم
دست مادر وسط معرکه از کار افتاد
تا که یک بار نیفتد پدری روی زمین
مادری پیش نگاه همه صد بار افتاد
شهر با ناله ی "یا فضه خذینی" می گفت
نفس شیر خدا از نفس انگار افتاد
خاک بر چشم تو دنیا که تماشا کردی
کار پهلوی خداوند به مسمار افتاد ...
عمر گهواره به بوسیدن محسن نرسید
قرعه ی چوب به تابوت تن یار افتاد
میخ شمشیر شد و نیزه شد و خنجر شد
میخ تیری شد و در چشم علمدار افتاد

عطیه سادات حجتی

http://dl.aviny.com/Album/mazhabi/ahlbeit/ZAHRA/kamel/133.jpg

ای تشنه لب حسین من ای بی کفن حسین

/این بار بی مقدمه از سر شروع کرد

این روضه خوان پیر از آخر شروع کرد

مقتل گشوده شد همه دیدند روضه را
از جای بوسه های پیمبر شروع کرد

از تل دوید مرثیه قتلگاه را
از لا به لای نیزه و خنجر شروع کرد

از خط به خطّ مقتل گودال رد شد و
با گریه از اسیری خواهر شروع کرد

این جا چقدر چشم حرامی به خیمه هاست!
طاقت نداشت از خط دیگر شروع کرد

بر سر گرفت گوش عبا را و صیحه زد
از روضۀ ربودن معجر شروع کرد

برگشت، روضه را به تمامی دشت برد
از ارباً ارباً تن اکبر شروع کرد

لب تشنه بود خیره به لیوان نگاه کرد
از التهاب مشک برادر شروع کرد

هی دست را شبیه به یک گاهواره کرد
از لای لایِ مادر اصغر شروع کرد

تیر از گلوی کودک من در بیاورید!
هی خواند و گریه کرد و مکرر شروع کرد

غش کرد روضه خوان نفسش در شماره رفت
مدّاحی از کناره منبر شروع کرد:

ای تشنه لب حسین من ای بی کفن حسین!
دم را برای روضه مادر شروع کرد

یک کوچه باز کنید که زهرا رسیده است
مداح بی مقدمه از در شروع کرد

-
هیزم می آورند حرم را خبر کنید-
این بیت را چه مرثیه آور شروع کرد

این شعر هم که قافیه هایش تمام شد

شاعر بدون واهمه از سر شروع کرد

مادر زینب

آسیابت یک طرف افتاده بستر یک طرف

چادر تو یک طرف افتاده معجر یک طرف

هر چه اینجا هست چشمان مرا خون کرده است

رنگ این دیوار خانه یک طرف ، در یک طرف

گاه دلخون توایم و گاه دلخون پدر

وای بابا یک طرف ای وای مادر یک طرف

از کنار تو که می آید به خانه ناگهان

با سر زانو می افتد مرد خیبر یک طرف

من چگونه پیرهن کهنه تن یارم کنم

غصه ی تو یک طرف ، داغ برادر یک طرف

مثل آن روزی که افتادی می افتد بر زمین

پیکر من یک طرف او یک طرف سر یک طرف

من دو بوسه می زنم جای تو و جای خودم

زیر گردن یک طرف رگ های حنجر یک طرف

وای از آن لحظه که می ریزند بین خیمه ها

گوشواره یک طرف خلخال و معجر یک طرف

           " علی اکبر لطیفیان "

http://dl.aviny.com/Album/mazhabi/ahlbeit/ZAHRA/kamel/129.jpg

کنار مادر خود می دوید در کوچه

غروب بود و غمی می وزید در کوچه
و پلک فاجعه ای می پرید در کوچه
هوا گرفته زمین تیره آسمان ها تار
غروب بود و شب امّا رسید در کوچه
در امتداد دو دیوار سنگی نزدیک
فرشته ای پر خود می کشید در کوچه
و کودکی که پر چادری به دستش بود
کنار مادر خود می دوید در کوچه
مسیر خانه همین بود وچشم او می دید
چگونه راه به پایان رسید در کوچه
در امتداد دو دیوار سنگی نزدیک
چهل نفر همه از سنگ دید در کوچه
به خشم پنجه ی خود می فشرد نامردی
همانکه لب ز غضب می گزید در کوچه
کشید چادر مادر... بیا که برگردیم
کبوترانه دلش می تپید در کوچه
چه شد،که زد،چه به روزش رسید با سیلی؟
صدای مادر خود میشنید در کوچه
چه شد،که زد،که زدیوار هم صدا آمد
به ضربه ای ، نفسی را برید در کوچه
غروب بود و دلی مثل گوشواره شکست
و کودکی شده مویش سپید در کوچه

حسن لطفی

http://dl.aviny.com/Album/mazhabi/ahlbeit/ZAHRA/kamel2/106.jpg

دختر پیغمبر

اهل مدینه فاطمه ام را نظر زدند
با برق چشم خرمن جان را شرر زدند
در اول ربیع خزان شد بهار من
ماه مرا به آخر ماه صفر زدند
از چوب، خون تازه روان شد به روی خاک
از بس که با غلاف به پهلوی در زدند
می رفت آب غسل نبی از کفن هنوز
کاین قوم، دل به آب برای گذر زدند
تا آمدم به خویش، جلالش کبود شد
بدسیرتان جمال مرا بی خبر زدند
هر قدر گفت دختر پیغمبرم مزن
اهل مدینه فاطمه را بیشتر زدند
این جای دست های فلانی فقط نبود
این نقش را مسلَّم، چندین نفر زدند...
محمد سهرابی



http://dl.aviny.com/Album/mazhabi/ahlbeit/ZAHRA/kamel2/85.jpg

غم فاطمیه

ان چنان داغ تو بر روی دلم سنگین است
که بهار فرجت حسرت فروردین است
محض امسال نه ، این غصه ی چندین قرن است
قصّه ی درد فراق تو غمی دیرین است
لحظه ی ناب شکوفا شدنم در روضه ست
هر کجا حرف بهار است بهارم این است
اشک، چون باده ی نابی ست که سرمستی آن
با وجود همه ی شوری آن شیرین است
بر خلاف همه امسال لباسم، قلبم
با سیاهی غم فاطمیه رنگین است
وه! چه سالی شود امسال که از آغازش
نایم از نغمه ی یا فاطمه آهنگین است
***
باغبان! دور کن از حائل در یاسَت را
غنچه ات در خطر حمله ی یک گلچین است
محمّد بیابانی

 

یک جهان روضه

«یک جهان روضه و یک چشم پر از نم داری
آه، آقای  غریبم به دلت  غم  داری»
 
دردِ بی مادری ای کاش  دوایی  می داشت
فاطمیّه  شده  و  اشک  دمادم  داری
 
صاحبِ مجلس روضه، غم  مادر  دیدی
بر درِ  خانه ی خود، بیرق ماتم  داری
 
دردِ دل کن  که   نگویند  غریبی   آقا
بین این سینه زنان، مونس و مَحرَم داری
 
دلِ یعقوبیِ  مادر ز فراقت خون  است
یوسف مصر بقا،  قصد سفر  هم داری ؟
 
دل، حسینیّه ی  چشمان تو  شد مولا جان
باز  هم  وقت  عزا،  یاد  مُحرّم  داری
 
گاه در کوچه و گه  کرب و بلا  می گریی
داغ  یک پهلو و انگشتر  خاتم  داری
 
حمید رمی
http://dl.aviny.com/Album/mazhabi/ahlbeit/ZAHRA/kamel/03.jpg

مرا به خانه ی زهرای مهربان ببرید

مرا به خانه ی زهرای مهربان ببرید
به خاک بوسی آن قبر بی نشان ببرید

اگر نشانی شهر مدینه را بلدید
کبوتر دل ما را به آشیان ببرید

کجاست آن درِ آتش گرفته تا که مرا
برای جامه دریدن به سوی آن ببرید؟

مرا اگر شَوَم از دست، برنگردانید
به روی دست بگیرید و بی امان ببرید

کجاست آن جگر شرحه شرحه تا که مرا
به سوی سنگ مزارش، کِشان کِشان ببرید؟

مرا که مِهر بقیع است در دلم چه شود
اگر به جانب آن چار کهکشان ببرید؟

نه اشتیاق به گُل دارم و نه میل بهار
مرا به غربت آن هجده خزان ببرید

کسی صدای مرا در زمین نمی‌شنود
فرشته‌ها! سخنم را به آسمان ببرید

http://dl.aviny.com/Album/mazhabi/ahlbeit/ZAHRA/kamel/34.jpg

بغض شعر

ابریست کوچه کوچه، دل من ـ خدا کند
نم نم، غزل ببارد و توفان به پا کند
حسّی غریب در قلَمَم بغض کرده است
چیزی نمانده پشت غزل را دوتا کند
مضمون داغ و واژه و مقتل بیاورید
شاید که بغض شعر مرا گریه وا کند
با واژه های از رمق افتاده آمدم
می خواست این غزل به شما اقتدا کند
حالا اجازه هست شما را از این به بعد
این شعر سینه سوخته، مادر صدا کند؟
مادر! دوباره کودک بی تاب قصه ات ...
تا اینکه لای لای تو با او چها کند
یادش بخیر مادرم از کودکی مرا
می برد تکیه تکیه که نذر شما کند
یادم نمی رود که مرا فاطمیه ها
می برد با حسین شما آشنا کند
در کوچه های سینه زنی نوحه خوان شدم
تا داغ سینه ی تو مرا مبتلا کند
مادر! دوباره زخم شما را سروده ام
باید غزل دوباره به عهدش وفا کند:
یک شهر، خشم و کینه، در آن کوچه – مانده بود
دست تو را چگونه ز مولا جدا کند
باور نمی کنم که رمق داشت دست تو
مجبور شد که دست علی را رها کند...
تو روی خاک بودی و درگیر خار بود
چشمی که خاک را به نظر کیمیا کند
نفرین نکن، اجازه بده اشک دیده ات
این خاک معصیت زده را کربلا کند
باید شبانه داغ علی را به خاک برد
نگذار روز، راز تو را برملا کند...
حسن بیاتانی

به نقل از وبلاگ العطش

http://dl.aviny.com/Album/mazhabi/ahlbeit/ZAHRA/kamel/35.jpg

اگر می شود می توانی بـمان

تو که می توانی بمانی بمان
عزیزم تو خیلی جوانی بمان
تو هم مثل من نیمه جانی بمان
زمین گیر من! آسمانی! بمان
اگر می شود می توانی بـمان
تو نیلوفرانه ترین یاس شهر
وجود تو کانون احساس شهر
دعاگوی هر قدرنشناس شهر
نکش دست ازدست دستاس شهر
نباشی چه آبی؟ چه نانی؟ بمان
چه شد با علی همسفر ماندنت؟
چه شد ماجرای سپر ماندنـت؟
چه شد پای حرف پدر ماندنـت؟
پس از غصه ی پشـت در ماندنت
ندارد علی همزبانی بمان
برای علی بی تو بد میشود
بدون تو غم بی عدد میشود
نرو که غرورم لگد میشود
و این سقف سنگ لحد میشود
تو باید غمم را بدانی بمان
چرا اشک را آب رو میکنی؟
چرا چادرت را رفو میکنی؟
چرا اسـتخوان در گلو میکنی؟
چرا مرگ را آرزو میکنی؟
چه کم دارد این زندگانی؟ بمان
صابر خراسانی

http://dl.aviny.com/Album/mazhabi/ahlbeit/ZAHRA/kamel/122.jpg

قرار

قرار بود که عمری قرار هم باشیم

که بی‌قرار هم و غمگسار هم باشیم

اگر زمین و زمان هم به هم بریزد باز

من و تو تا به ابد در مدار هم باشیم

کنون بیا که بگرییم بر غریبی هم

غریبه نیست، بیا سوگوار هم باشیم

نگفتی‌ام ز چه خون گریه می‌کند دیوار

مگر قرار نشد رازدار هم باشیم

نگفتی‌ام ز چه رو، رو گرفته‌ای از من

مگر چه شد که چنین شرمسار هم باشیم

به دست خسته‌ی تو دست بسته‌ام نرسید

نشد که مثل همیشه کنار هم باشیم

شکسته است دلم مثل پهلویت آری

شکسته‌ایم که آیینه‌دار هم باشیم

 

شاعر: محمدمهدی سیار

خط میخی

والشّمس را با نور بر رویش نوشتند
والّیل را با مشکیِ مویش نوشتند

ترکیبی از توحید و قدر و آیه ی نور
در قوسیِ محراب ابرویش نوشتند

او نسخه ی مخصوصی از خطّ خدا بود
پیغمبران بسیار از رویش نوشتند

دریا، قلم، کاغذ، مرکّب هم کم آمد
وقتی ثواب چند یاهویش نوشتند

تسبیح ها صد بار دورش چرخ خوردند
سجّاده ها از درد زانویش نوشتند

همسایه ها قدرش ندانستند، هرچند
هجده بهار از خُلق، از خویش نوشتند

شلاق های بی اصالت، گُر گرفته
خطّ کبودی روی بازویش نوشتند

عاشق که شد اسم علی را درب و دیوار
با خطّ میخی روی پهلویش نوشتند

در بستر زخمی کبود افتاد از پا
تنها و تنها گریه دارویش نوشتند

روز سیاهی بود، حتّی دشمنان هم
مرگ علی را مرگ بانویش نوشتند

ایوب پرندآور

چه کنم...

بارالها تو بگو زخم پرم را چه کنم

این همه غصه ی پردردسرم را چه کنم

بعد از آن واقعه ی تلخ و اسف باری که...

تو بگو دختر خونین جگرم را چه کنم

گیرم این دست ورم کرده مداوا گردد

بعد از آن زخم عمیق کمرم را چه کنم

متوجه نشدم من که ز گوشم افتاد...

یادگاری قشنگ پدرم را چه کنم

پابه پای من بیچاره علی جان میداد

درد و دل های یل محتضرم را چه کنم

به علی هم در و همسایه شکایت کردند

سوز و اشک و غم و حال سحرم را چه کنم

من زمین خوردم وطفلم جگرش گشت کباب

پاره های جگر گل پسرم را چه کنم

http://dl.aviny.com/Album/mazhabi/ahlbeit/ZAHRA/kamel/13.jpg

عمر بيمار تو امروز تمام است علي

زندگي در دل اين شهر حرام است علي

به خدا كار من خسته تمام است علي

طاير عشق تورا بال و پري نيست دگر

مرغ عمرم بنگر بر سر بام است علي

غم مخور هيچ ، كه در شهر سلامت نكنند

به لب بسته ي من باغ سلام است علي

با اشاره غم دل با پسرم ميگويم

ذوالفقار حسن من به نيام است علي

تو طبيبانه به بهبود من زار نكوش

عمر بيمار تو امروز تمام است علي

تو و اين شهر بگرييد به حالم پس از اين

به دل قاتل من عيش مدام است علي

شب تشييع ، تنم را تو از آن كوچه مبر

آخرين خواهشم و ختم كلام است علي

  زمانيhttp://dl.aviny.com/Album/mazhabi/ahlbeit/ZAHRA/kamel/116.jpg

یک نامه برای بی بی

این را به هوای كربلا پُست كنم

یا این كه به مشهدالرّضا پُست كنم؟

یک نامه نوشته ام برایت بی بی!

این را به نشانی كجا پست كنم؟

***

بی بی! سلام، شب شده و كرده ام هوات

گفتم یكی دو خط بنویسم كه از صفات

كم كم زلال تر شوم و مثل آینه

روحم جلا بگیرد و از بركت دعات

مثل پرنده ها بپرم سمت آسمان

مثل فرشته ها بزنم بال در هوات...

بانوی خوب من! چه خبر؟ از خودت بگو

از زخم های كهنه تر از چادر سیات

كه خاكی است و بوسۀ شلاق می خورد

از آتشی كه شعله زد از گوشۀ ردات...

مولا كجاست؟ زخم دلش را چه می كند

آن شیر زخم خوردۀ صحرای عادیات؟

از من سلام و عرض ارادات و بندگی

حتما ببر به خدمت چشمان مرتضات...

ما را ملال نیست به جز دوری شما

خوبند بچه هام ... به قربان بچه هات...

جانم فدای زخم تو ای كاش پشت در

زیر فشار خرد كننده، خودم به جات-

بودم كه تازیانه و سیلی به من خورد

تا از كبود فاجعه می دادمت نجات

یا اینكه زهر شعلۀ آتش به من رسد

خاكسترم بسازد و ریزد به خاك پات...

اما چه حیف، روی تو نیلی شد و من آه...

ماندم به حسرتی كه دهم جان و دل برات...

من نذر كرده ام كه شود پهلوی تو خوب

من نذر كرده ام كه خدایم دهد شفات

این نامه محتوی كمی خاك تربت است

مال زمین زخمی غم، مال كربلات

گفتم برایتان بفرستم كه تا مگر

 مرهم شود برای همان زخم شانه هات ...

 قربان این غمت كه گره خورده بر دلم

قربان این جنون كه مرا می دهد حیات

یك لحظه صبر كن و ... ببین راستی... عزیز

بین من و شما نكند خط ارتباط

 یك لحظه قطع گردد و سرگشته تر شوم

 لطفا بگیر دست مرا، اِهدِنَا الصِرّاط...

می ترسم اینكه گم بكنم شهر ندبه را

می ترسم اینكه گم بكنم كوچۀ سَمات

می ترسم اینكه باز در انجام واجبات

یا اینكه در تداوم ترك محرّمات

از من قصور سر زند وای وای وای

شرمندۀ تو گردم و آن چشم پر حیات...

بی بی! مباد آن كه فراموشتان شود

 جان حسین، جان حسن، حاجت گدات...

خیلی ببخش طول كشید و اذان صبح-

 آمد و این موذن و حیِّ عَلَی الصّلات ...

 من هم كه با این همه واگویه خوانی ام

 خیلی شدم مزاحم ساعات اِلتجات

 پس بیشتر عزیز! مزاحم نمی شوم

 قربان چشم های همیشه خدا نمات ...

 بلوار نخل، كوچۀ هفتم، پلاك شعر

باشد نشان خانۀ من توی كائنات

چشم انتظارمت كه جوابی به من دهی

با دست خط سبز، كه جان را كنم فدات

دارد تمام می شود این نامه ... والسلام

امضاء ... خط فاصله ...ایوب...خاك پات...

ایوب پرند اور

http://dl.aviny.com/Album/mazhabi/ahlbeit/ZAHRA/kamel/29.jpg